آقای بنفش

لبخند بزن ، دنیا به لبخند تو محتاجه :)

لبخند
یک منحنی ساده است
که میتواند هزاران بار معجزه کند
چرا از هم دریغ کنیم ؟
پیامبر شادی هارا ...

اصلاحیه : دوستان این نوشته برای خرداد 91 بود ، الان خرداد 95 هم رد شده دیگه :)))))))))))

اینجا اصفهان است , نصف جهان ...
جاهای گردشی و تاریخی زیادی دارد که خب از نام بردن آنها به دلیل ذیق حوصله ی مخاطب معذوریم ! هوایش نسبت به تهران کمی گرمتر است ! با مردمی بسیار دوست داشتنی و مهمان نواز !! مردمی که اگر از آنها آدرس بپرسید سریعاً شما را راهنمایی کرده , نزدیک ترین مسیر را معرفی میکنند !!!!!!!! [ آیکون عمراً ] از آنها ساعت که میپرسی به جای 20 دقیقه به 10 میگویند ده , بیست کم :)
مردمانی که گویا به حرف " س " علاقه ی زیادی دارند ! مردان اینجا اکثرا سبیل گذاشته و قدری پشت مو دارند ! دختران جوانشان را خودم با چشم خودم دیدیم سه به سه فوتبال دروازه هندبالی بازی میکردن آنهم آخر شب در خیابان! به مولا ! ما را هم بازی دادند :)) انگار فوتبال در خونشان است , همین کارها را کردند که قهرمانی لیگ برتر را از آن خود کرده پس نمیدهند :|
علارغم قدمت , شهری است تقریبا متناسب با اصول شهر سازی نوین . شهری است با کوله باری غنی از فرهنگ و تاریخ , اینجا پایتخت فرهنگی و هنری ایران است.
داشت اصل کاری را یادمان می رفت ! مردم اینجا عجیـــــــــب دست و دل بازند !!!
از آخرین باری که ناژوان را دیده بودم ده سالی میگذشت ، آنجا را خیلی دوست میدارم زیرا بسیار خاطره دارم , اما همچنان عاشق پل خاجو ام . آنقدر آنجارا دوست دارم که به محض ورود پاچه هایم را میزنم بالا میروم وسطش ! اصلا یک وضعی !
یه غذایی امروز خوردیم اسمش بریونی بود ! اطلاعات دقیق تر در ادامه گزارش ...
ادامه ی گزارش :
پس از کسب اطلاعات دقیق راجب بریونی صلاح دیدم چیزی نگویم :( امتحانش به عهده ی خودتان! 
یک جای به شدت باحال و با کلاس دیدیم در این سفر به نام " کوه ... " ( متأسفانه اسمش را یادم رفت! از دوستان اصفهانی تقاضا داریم در صورت اطلاع ما را یاری کنند ) ولش کنید اسم زیاد مهم نیست! چیزی بود تو مایه های کلکچال خودمان ! حیف که خانوادگی رفته بودیم و دست و پایمان بسته بود و جایی برای مانور نداشتیم ! بگذریم , شما خودتان خوبید؟ خانواده خوبند ؟ هوا چقدر گرم شده ! ... [آیکون سوت زدن] 
یک کشف بزرگ هم نمودیم! اطراف رود خانه موجوداتی زندگی میکنند که فکر کنم بومیِ اصفهان باشند! از نام محلی آنها خبر ندارم اما من آنها را مُلا پشه مینامم (برگرفته از نام افغانهای طالبان) این پشه ها علاقه ی شدیدی به رفتن داخل چشم انسان دارند! با این که میدانند میمیرند در حملاتی کاملا انتحاری چشم انسان را مورد عنایت قرار میدهند! اما بی ناموس ها نمیدانم در من چه دیده بودند بجای چشم دماغم را هدف میگرفتن! خدا از سر گناهانشان نگذرد :(
در اینجا گزارش خود را به پایان میرسانم , باشد که پند گیرید!


:: فقط نگاه کنید شیوه ی نگارش رو :))))))))))
  • آقای بنفش
یکی باید باشه حتماً ، یکی که اگه هم جنست بود بهترین رفیقت میشد . یکی که مثل خودت پایه باشه ، اونقدر که حاضر باشه شب رو تا صبح توی پارک بگذرونید و بازی کنید و آخرم یکی یکی زنگ همسایه ها رو بزنید و فرار کنید . یکی که وقتی بهش میگی بریم سفر بجای اینکه بپرسه کجا ؟ بگه من یکم خوراکی آماده میکنم تو هم برو دوربین رو بردار . یکی که با رفیقات رفیق باشه ، با خانواده ت ، هم خانواده باشه ، از جنس خوشحالیهات باشه . اجازه بده بی وقفه بغلش کنی و فشارش بدی . یکی که دست پختش خوب باشه ، بلد باشه لوبیا پلو رو اونجوری که تو دوست داری بپزه . یکی که زمستونا برات شالگردن ببافه ، تابستونا نوشیدنیهای رنگارنگ درست کنه . یکی که مثل خودت عاشق بچه باشه ، عاشق بابای بچه ها بیشتر . یکی که واسه بزرگ کردن بچه هاش هدف داره ، واسه زندگیش هدف داره . یکی از اونایی که بلده ولخرجیهات رو جمع و جور کنه ، بلده تورو مرد زندگی کنه ، بلده خودش زن زندگی باشه . یکی که وقتی مُردی دیگه به ازدواج مجدد فکر نکنه ، بره اونجاهایی که تو دوست داشتی ، عشق کنه بجای تو ... 
اونوقته که میتونی با خیال راحت سرت رو بگیری سمت آسمون و بگی خدایا همه ی آدمای این دنیا مال تو ، این یدونه مالِ من :]


:: تصمیم دارم یه سری از نوشته های قدیمیم رو بدون هیچ ویرایشی دوباره اینجا منتشر کنم ، برای خودم خیلی جالبه که ببینم توی این چند سال چه چیزایی تغییر کرده :)))
:: از روزی که این پست رو نوشتم حدودا دو سال میگذره ، الان دیگه چند وقته اونی که میخواستم رو پیداش کردم ، خودِ خودِ خودش ، حالا میتونم با خیال راحت سرم رو بگیرم سمت آسمون و بگم خدایا همه ی آدمای این دنیا مال تو ، این یدونه مالِ من :]
  • آقای بنفش
توی این پنج سال آدمهای زیادی وارد زندگی من شدن ، با خیلیهاشون هنوز در ارتباطم ، با خیلیهاشون دوستم . اما گروهی که میخوام ازش حرف بزنم برای من با همه ی آدمهای دیگه ی این دنیای مجازی فرق میکنن . آدمهایی که انگار دست سرنوشت دونه دونه شون رو گلچین کرده بود از این باغ و چیده بود توی گلدونی که اسمش زندگیه . داستان آشناییم با هر کدومشون خودش یه قصه س . اینکه با هر کدوم چه مسیری رو طی کردیم تا به اینجا رسیدیم خودش یه کتابه ...
به دو سال پیش فکر میکنم . به روزی که تصمیم گرفتم این حلقه ی دوستی رو بنا کنم . بعضیهاشون با هم دوست بودن ، بعضیهاشون فقط یه آشنایی مختصری با هم داشتن ، بعضی ها هم شاید اصلا همو نمیشناختن ...
توی این دوسال هر بار سعی کردم به هر بهونه ای دور هم جمع شیم و لحظات خوبی بسازیم . سعی کردم حواسم به همشون باشه ، سعی کردم نذارم تنهایی و غصه توی دلاشون بشینه . سعی کردم با دونه دونه شون قرار بذارم و ببینمشون . سعی کردم هر کدومشون هربار که احتیاج به یه هم صحبت داشت کنارش باشم . سعی کردم تشویقشون بکنم به نوشتن ، تشویقشون بکنم به پیشرفت ، هربار که نشاط از جمعمون میرفت سعی میکردم که با یه ایده ی جدید دوباره همه رو سر ذوق بیارم . سعی کردم روز تولدشون براشون بشه یه خاطره ی خوب ، ساعتها فکر میکردم که چه کاری میشه برای اون آدم خاص کرد ، چطور میشه سوپرایزش کرد ، چطور میشه خنده رو به لبش آورد ...
سعی کردم و سعی کردم و سعی کردم . اینکه چقدر موفق بودم رو نمیدونم ، هیچوقت به فکر اینکه چقدر دیده میشم نبودم ، به فکر جبران نبودم ، به فکر اینکه در ازای تلاشم چی نصیبم میشه نبودم . بخاطر همین به هر جای این دوسال که نگاه میکنم برام دوست داشتنیه . هیچ جایی نیست که ازش خاطره ی بدی داشته باشم . همه ی این دو سال رو ازشون انرژی مثبت گرفتم ، از تک تکشون . تمام این دوسال رو کنارم بودن ، هوامو داشتن ، مثل اعضای یه خانواده . یه خانواده ی یازده نفری ...
چند روزه که ذهنم خیلی درگیر این خانواده س . خانواده ای که براش زحمت کشیدم ، حالا که دوسال از تولدش گذشته شبیه کودکیه که به بلوغ رسیده . حالا دیگه هر کدوممون میتونیم تکیه بدیم بهش و دلمون قرص باشه که ده نفر دیگه مثل کوه پشتمونن . شریک غصه ها و ناراحتیهامونن ، رفیق شادیها و خوشحالیامونم . دلم میخواست از همینجا بهشون بگم دمتون گرم رفقا ، گل کاشتید ...
بگم ببخشید اگه اون چیزی که گفتم نبودم براتون ، اما بدونید که همیشه تلاشم همین بوده . ببخشید اگه گاهی سعی کردم و نشد . ببخشید اگه گاهی ناخواسته رنجوندمتون ، اگه ناراحتتون کردم .
هیچوقت نمیخواستم که مسائل خانواده رو به اینجا بکشونم ، اما اینبار دلم میخواست این حرفا یه جایی ثبت شه . که اگه یه روز دنیا طوری چرخید که دیگه نتوستیم دور هم جمع شیم ، یه جایی باشه که بهتون گفنه باشم خیلی دوستتون دارم :)
  • آقای بنفش
پنج سال گذشت ، از اولین باری که صفحه ی ارسال مطلب رو باز کردم و نوشتم سلام :)  
پنج سالی که برای من پر از خاطره و تجربه بود . پنج سالی که پر از آشنایی با آدمهای جور واجور بود ، آدمهایی که هر کدومشون یه زندگی بودند . وقتی بهش فکر میکنم انگار همه چیز یه سناریوی از پیش نوشته شده بود ، موقعیتهای از قبل برنامه ریزی شده ، نقش های از قبل تعیین شده ... انگار همه آدمهای این دنیا برای رسیدن به یک هدف خاص اومده بودن ، برای رسیدن به همین نقطه ای که الان قرار داریم . هر کدوم به اندازه ی خودشون نقش داشتن توی رسیدن به هدف ، هر کدوم اومدن و به اندازه ی نقششون تاثیر گذاشتن روی این مسیر ...
فکر میکنم ، به بالا و پایین این مسیر . به وقتایی که دلخوری و ناراحتی بیخ گلومونو میگرفت و راه نفس رو میبست ، یا وقتایی که از شدت شادی جوری میخندیدم که صدای خنده هامون گوش فلک رو کر میکرد ، به همه ی بحث ها ، همه ی دوستی ها ، همه ی رابطه ها ...
به همه ی این پنج سال و سالهای قبل اون ...
هر چی بیشتر به گذشته فکر میکنم مطمئن تر میشم ، همه چیز انگار درست و منظم سر جای خودشون قرار گرفتن تا ما الان ، توی این لحظه این جا باشیم . همه ی اتفاقها ، حتی شکست ها ...
به اینجا که میرسم حس عجیبی همه ی وجودم رو پر میکنه . اینکه هنوز چقدر از این مسیر باقی مونده ؟ اینکه هنوزم توی هر لحظه هر اتفاقی که میوفته داره آینده ی ما رو میسازه . اینکه چه چیزی انتظار ما رو میکشه ...
اینجا که میرسم چشمامو میبندم و غرق میشم توی این افکار ، هیجان انگیزه . بهش فکر کنید :)

  • آقای بنفش

+ خب ببین اعتقادات مردم هر شهری با هم فرق میکنه ، مثلا این پرنده رو ببین ، ما بهش میگیم یاکریم ، همه هم خیلی غریزی هواشو داریم ، اما تو یه شهر دیگه به همین میگن پاختر ، میگن اگه بیاد تو خونه لونه بسازه تخم بذاره شومه ، با سنگ میزننش :/
-- ما به اینا میگیم موسی کو تقی 
+ چی ؟
-- موسی کو تقی 
+ من دیگه حرفی ندارم :|

:: آخه " موسی کو تقی " ؟ :))))))
  • آقای بنفش
انیشتین هم شاید از معشوقه اش دور بود ، وقتی به نظریه ی نسبیت رسید !
مثلا نگاه کن ، از هفته ی پیش هزار سال گذشته ...
  • آقای بنفش

وقتی این پست  برای اجرا در رادیوبلاگیها پیشنهاد شد ، تقریبا همگی موافق اجراش بودیم . وبلاگ لافکادیو رو یکی دوبار گذری خونده بودم و شناختی از نویسنده ش نداشتم ، اما حس کردم که این متن حرف زیادی برای گفتن داره و چی بهتر از این که ما هم رسانه ای باشیم برای بیشتر شنیده شدنش . 

اصولا وقتی متنی توی وبلاگ منتشر میشه صرفا یه کار دلیه و برای یک وبلاگنویس چی بهتر از اینکه نوشته ش توسط آدمهای بیشتری خونده یا شنیده بشه ؟ مثل همین اتفاقی که به واسطه ی رادیو بلاگیها برای این متن افتاد و به گوش خیلیای دیگه هم رسید . کاری که برای هیچکدوم از بچه های رادیوبلاگیها هیچ منفعتی نداره و هر فایلی که اجرا میشه بدون کوچکترین چشمداشتی صرفا برای کمک به وبلاگ و وبلاگنویسه . گله ای نیست از اینکه چرا گاهی قدر زحمتی که کشیده میشه دونسته نمیشه ، اینا رو گفتم که بگم کاش بشه نگاهمون رو کمی وسیع تر کنیم و توی هیچ رودخونه ای سنگ نندازیم ...

+ تیتر از وبلاگ لافکادیو


:: دانلود فایل صوتی از سرور بیان ( با صدای خودم و پرنده ی سفید ) | کانال تلگرام رادیو بلاگیها 

  • آقای بنفش

قسمت دوم : مرگ

هفته های اول مدام حواسم بهشون بود ، نورشون رو تنظیم میکردم ، مراقب آبشون بودم ، براشون قطره گرفته بودم . جاشون کنار تختم بود ، بهترین جای خونه ، هر روز کلی نگاهشون میکردم و کیف میکردم ... اما ماجرا کم کم تغییر کرد ، اونقدر همه چیز عادی و بی اهمیت شد که بابمبوها یکی یکی مردن ...

میدونی بابمبوها چجوری میمیرن ؟ از پایین ترین نقطه ی ساقه شروع میکنن به زرد شدن ، وقتی که نگاهت به برگهای سبز و تازشه شاید اصلا خبردار هم نشی که ساقه ی زیباش داره از درون گلدون میپوسه ، ذره ذره میپوسه و زرد میشه تا اینکه بالاخره از بین میره . یه مرگ تدریجی ، یه مرگ زجرآور ...

بالاخره یه روز به خودم اومدم ، حالا دیگه فقط همین یه شاخه توی گلدون باقی مونده بود و تا مرگ آخرین بامبو چیزی نمونده بود ، همه ی ساقه ش زرد شده بود . دیر متوجه شده بودم ، دیر به خودم اومده بودم . چاقو رو برداشتم و از آخرین قسمت سبز ساقه جداش کردم . بیشتر از دو سومش رو بریده بودم ، پیچ و تابشو دور انداخته بودم ، زیبایی و جذابیتش رو ازش گرفته بودم چون راه دیگه ای نداشتم ، چون دیر به خودم اومده بودم . بهش قول دادم که دیگه حواسم بهش باشه . بهش قول دادم و اونم منو بخشید ، دوباره ریشه داد ، دوباره رشد کرد . دیگه هیچوقت مثل سابقش نشد اما حالا هر بار که نگاهم بهش میوفته یادم میاد که بی توجهیم با چیزی که یه روز انقدر دوستش داشتم چیکار کرد ، یادم میوفته و به خودم میگم همیشه حواست باشه ، قدر دوست داشتنی های زندگیت رو بدون ، قبل از اینکه دیر بشه ، قبل از اینکه از دستشون بدی ...

  • آقای بنفش

قسمت اول : عشق

مدتها بود که هروقت از جلوی اون گل فروشی عبور میکردم ناخودآگاه نگاهم روی بابمبو ها قفل میشد ، از اونجایی که همیشه اونقدری دیرم شده بود که میترسیدم آخرش بخاطر همین تاخیرها کارم رو از دست بدم به ناچار بدون توقف به مسیرم ادامه میدادم اما گردنم مثل یه جغد تا جایی که میشد میچرخید تا نگاهم از بابموها جدا نشه . هر روز به خودم میگفتم امروز عصر حتما میام و چندتاشونو میخرم اما باز عصر اونقدر خسته بودم که ترجیح میدادم همه ی مسیر رو با تاکسی برگردم ...

چند هفته ای بود که خیلی از کارم ناراضی بودم ، شرایط سخت کاری با ساعت طولانیش اونقدر منو درگیر خودش کرده بود که لذت زندگی رو ازم گرفته بود . بالاخره یه روز تصمیمم رو گرفتم . با اینکه هم از لحاظ مالی خیلی به اون کار احتیاج داشتم و هم اینکه میدونستم ممکنه تا مدتها نتونم کاری با این سطح در آمد برای خودم دست و پا کنم ، بهشون گفتم که من دیگه از فردا نمیام . تصمیم گرفتم اون روز برای خودم جشن کوچیکی بگیرم ، هندزفریم رو گذاشتم گوشم و خودم رو به خوردن آب میوه دعوت کردم ، هنوز چند قدمی نرفته بودم که یاد بامبوها افتادم . مثل پسر بچه هایی که از مدرسه تعطیل شدن با ذوق و شوقی وصف ناپذیر مسیرم رو به سمت گل فروشی تغییر دادم و بعد از چند دقیقه تماشا با دقت و وسواس سه تا از قشنگتریناش رو جدا کردم ...

ادامه دارد ...

  • آقای بنفش

یک واقعیت انکار ناپذیرِ ناخوشایند هست که میگه ما آدمها هر وقت از چیزی دور میشیم بیشتر قدرش رو میدونیم و خب وبلاگ هم از این قاعده مستثنا نیست . این روزا که به واسطه ی موقعیت شغلی جدیدم خیلی کم فرصت سر زدن به وبلاگ برام مهیا میشه عمیقا نیازم رو بهش حس میکنم لمس کردن دکمه های کیبورد ، برای نسل ما ، حسیه که هیچ وقت جاشو به هیچ چیز دیگه ای نمیده ...

  • آقای بنفش