بچه که بودم عاشق بازیگری بودم و بابا از این موضوع بیزار ، کار به جایی رسید که برای اولین بار خونه رو ترک کردم ، وقتی بابا بعد از یک هفته اومد خونه ی عمه دنبالم ، پریدم بغلش و زدم زیر گریه . دستش رو کشید روی کمرم و آروم زیر گوشم گفت
ینی واقعا بازیگری انقدر برات مهمه که بخاطرش قید خانواده رو بزنی ، چطور میخوای مردم رو شاد کنی وقتی
خانواده ت غمگینن ...
بابا همیشه کم حرف میزد ، جمله های کوتاه و عمیق ، جمله هایی که همیشه تو ذهنم میمونه ...
بابا همیشه کم حرف میزد ، جمله های کوتاه و عمیق ، جمله هایی که همیشه تو ذهنم میمونه ...