بچه که بودیم شبهای تابستون میخوابیدیم روی پشت بوم و
به ستاره ها نگاه میکردیم ، چهارتا بچه ی قد و نیم قد که حسابی
با هم رفیق بودیم . خواهرم درخشان ترین ستاره رو نشون میداد و میگفت این
ستاره ی منه ، ستاره ی داداش بزرگه رو هیچوقت پیدا نمیکردیم ، انگار فقط
خودش میدید . من که نمیتونستم صبر کنم تا نوبتم بشه ، میپریدم تو حرف داداش
وسطی و میگفتم اون که از همه بزرگتره مال منه ، داداشم میگفت نمیشه که ،
اون ماهه !!!! و من با همون لجبازی بچگونه م میگفتم اما من اونو میخوام ،
اون مال منه . خواهرم میگفت چیکارش داری ؟ بذار هرکدومو دوست داره انتخاب
کنه و من خوشحال از این که ستاره ی من از همه بزرگتره انگار توی دلم قند آب
میشد . شب های بعد اما ماه به مرور کوچیک و کوچیکتر شد تا شبی که دیگه
دیده نمیشد . مامان گفته بود هر آدمی یه ستاره برای خودش داره که تا آخر
عمر باهاشه ، پس چرا ستاره ی من رفته بود ؟؟!! چیکار کرده بودم که تنهام
گذاشته بود ، من که کسی رو اذیت نکرده بودم ! من که همیشه به گلدونا آب
میدادم ، من که همیشه پاهای ننجون رو ماساژ میدادم و برای باباجون شعر
میخوندم .
شب بعد هم ستاره ی من تو آسمون نبود ، غصه میخوردم اما از دوست داشتنش دست نکشیدم ، تا اینکه دوباره برگشت ، لاغر شده بود اما هنوزم از بقیه بزرگتر و پر نور تر بود ، بعد از اون شب دیگه غصه نمیخوردم ، هر وقت ستاره م میرفت میدونستم که زود برمیگرده ...
هنوزم آرزوهام از اطرافیانم بزرگتره ، هنوزم همه ی سعی ام رو میکنه که کسی رو نرنجونم ، هنوزم گاهی آرزوهام غیب میشن ، هنوزم گاهی غصه میخورم ...
اما
هیچوقت دست از خواستنشون نمیکشم :)
- ۲۷۹ ـُمین روزِ سال
- دیدگاه ها