میگه چرا نمینویسی ؟ هر روز و هر شب ...
و من به این فکر میکنم که چرا باید بنویسم ؟ اصلا چه دلیلی داره نوشتن ، وبلاگ کجای زندگی منه ؟ وقتی هزار تا فکر و خیال تو سرمه و نمیدونم باید به کدوماشون برسم . حالا دیگه از وبلاگ و وبلاگنویسی برام فقط خاطره هاش مونده ، خاطره های خوب از روزهایی که دیگه نیستن ...
با خودم مرورشون میکنم ، چه دوستیهایی بیرون اومد از همین وبلاگ ، چه حال خوبی داشتن اون دوستی ها ، که هنوزم بهترینان برام ...
به همسرم نگاه میکنم ، به زندگیم ... دوباره از خودم میپرسم واقعا وبلاگ کجای زندگی منه ؟
از جواب دادن طفره میرم ، اما فایده ای نداره ...
وبلاگ بخش بزرگی از پازل زندگی منه ، طوری که وقتی نیست انگار یه حفره ی بزرگ توی زندگیمه که با هیچ چیز دیگه ای پر نمیشه . دلم براش تنگ میشه ، صفحه ی مدیریت وبلاگ رو باز میکنم ، غریبانه نگاهش میکنم . نوشتن رو یادم رفته . چی باید بنویسم . از آخرین مطلبی که نوشتم تا حالا چقدر دنیام عوض شده . دیگه از دردهای اخر شب خبری نیست ، دیگه بوی آمدنت همه جای زندگیمو پر کرده ، دیگه هر روز تصویر دوتاییمون نقش میبنده روی آینه ی قدی ، دیگه نسبیت با تو معنایی نداره ...
ببخش منو بانو که این همه از بودنت چیزی ننوشتم ، از سبز بودنت ، از مهربون بودنت .
مینویسم بازم ، قول :)
و دوستی هایی که هنووووز بهترین هان... با همه دوری ها... با همه سختیا... :)
چقدر خوشحالم از به هم رسیدنتون. عشقتون پایدار و لبخندتون همیشه برقرار :)