چشمامو باز کردم ، نگاهم به پنجره افتاد ، هوا ابر بود و بارون ، لبخند کشداری نشست روی صورتم ، با خودم گفتم کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم . لیوان چایی رو گرفتم دستمو اومدم پشت پنجره ، اتفاقات چند روز اخیر توی ذهنم مرور میشد ، دلم میخواست همشو بنویسم ، همه ی این یک ماه و چند روز رو . فکر میکنم ، به روزای سختی که گذشت ، به روزایی که با یه معجزه شیرین شد ، به خدا ، که چقدر هوامو داره ، به دو روز اخیر ، به لبخند ، به جشن تولدی که بدون شک بهترین تولد زندگیم بود ، به روزایی که هیچوقت فراموششون نمیکنم ، حتی اگه هیچ جایی نتونم بنویسمشون ...
کاش میشد همینجا دکمه ی توقف زندگیمو میزدم و تا ابد توی همین حال میموندم ، میموندم و نفس میکشیدم ، میموندم و عشق میکردم :)
کاش میشد همینجا دکمه ی توقف زندگیمو میزدم و تا ابد توی همین حال میموندم ، میموندم و نفس میکشیدم ، میموندم و عشق میکردم :)