روی تخت دراز کشیدم ، با وجود اینکه چراغا رو خاموش کردم اما هنوز نور ملایمی از پنجره ی اتاقم به دیوار رو به رویی میتابه تا قاب عکس روی دیوار واضح تر از هر وقت دیگه ای دیده بشه ، نوری که سعی داره شبهای خیابون رو برای عبور دلخراش ماشین ها روشن نگه داره . هرچی سعی میکنم نگاهم رو از اون قاب عکس بدزدم نمیشه ، انگار چشمهام روی اون مختصات جغرافیایی تنظیم شده و منتظره تا با اولین بهونه منو شلیک کنه به سمت اون عکس ...
غرق تماشا شدم که میرسه به اینجای آهنگ " تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی ، اندوهِ بزرگی ـست زمانی که نباشی " . به سی و چند روز ندیدنی فکر میکنم که به اندازه ی سی و چند سال کِش اومده و چند روز دیدنی که به چشم به هم زدنی گذشت و منی که حالا کاشفِ واقعیِ نظریه نسبیت و اتساع زمانی شدم ...
مثل همه ی وقتایی که ناراحتی قلبمو مچاله کرده اخمامو میکنم تو هم و انگشتهای توی هم گره خورده ی دستام رو میبرم پشت سرم و ساعدم رو میچسبونم روی گوشام ، اما هنوز هم اون آهنگ رو میشنوم ، " از چشم تو و چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی ... "
آخ که ای کاش شرطِ رسیدنِ بهت زیر و رو کردن دنیا بود ، که زیر و رو کردن دنیا راحت تر از این انتظار و هیچ کاری نکردنه . این آهنگ لعنتی داره دیوونه م میکنه ، بلند میشم و پلیر رو میبندم اما اثری نداره ، کامپیوتر رو خاموش میکنم ، حتی سیم برقش رو هم از پریز جدا میکنم ، پتو رو میکشم روی سرم ، اما بازم اثری نداره ، یه نفر داره توی مغزم فریاد میزنه " هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم ... "
خیلی وقت بود با خودم خلوت نکرده بودم ، خیلی وقت بود حال خودمو نپرسیده بودم ، طعم تنها قدم زدنای شبونه تو پارک رو یادم رفته بود . هندزفری توی گوشمه و دارم آهنگایی که دوتایی گوش میکردیم رو دونه دونه از توی یه لیست بلند پیدا میکنم و گوش میدم . بی هیچ مقصد خاصی ، آروم آروم قدم برمیدارم ، گاهی انقدر غرق میشم توی رویای کنار تو بودن که ناخودآگاه دست راستم رو کمی بالا میارم ، به خودم که میام دوباره انگشتامو مشت میکنم ، دستهامو میکنم توی جیبم و به مسیرم ادامه میدم ...
شاید از دور کمی عجیب به نظر میرسم که همه ی آدما بهم خیره میشن . با خودم میگم ینی توی ذهنشون چه تصوری از من دارن ؟ شاید برام تاسف میخورن ، شاید به هم دیگه میگن نگاش کن ، چقدر غمگینه ، شاید دلشون برام میسوزه . کی میدونه تو دل من چی میگذره ؟ کی میفهمه که پشت این قدمهای آروم چه غوغاییه . لبخند میزنم ، این حالمو دوست دارم ...
میرسم به اتاقک نگهبان پارک ، صدای تلوزیون تا بیرون میاد ، آقای خوش صدایی داره راجع به رأی اولیها حرف میزنه که باید بتونن برای ساختن آیندشون بهترین انتخاب رو از بین کاندیدهای معرفی شده داشته باشن .
به این فکر میکنم که از اولین باری که رای دادم 12 سال میگذره و حالا من برای ساختن آیندم فقط یک انتخاب دارم ، تو ...
دیشب وقتی وبلاگ دوستان رو دونه دونه مرور میکردم به پیج آقای الف که رسیدم
با این جمله رو به رو شدم " آدم دلش میخواد برگرده عقب تو همه صحنه هایی
که سکوت کرده بغلت کنه "
خوندن همین یه جمله برای اینکه دوباره پرتم
کنه تو خاطرات کافی بود ، برای اینکه از این اتاق و این مانیتور جدام کنه و
ببرتم به همون غروبهای دوست داشتی کافی بود ، برای اینکه یهو زیر پاهام
خالی شه ، برای اینکه همه ی دنیا توی سکوت غرق شه ، برای اینکه دوباره
دلتنگی همه ی قلبم رو پر کنه کافی بود .
چشمامو
که بستم انگار دوباره موندم توی همون ترافیکِ لعنتی و ناراحت از اینکه
نتونستم به حرفم عمل کنم ، یاد وقتی افتادم که غروب رو تو اتوبان تماشا
میکردیم و دلم میخواست بهت بگم زندگیِ من ، همه ی مردم جهان اشتباه میکنند ،
این خورشیدِ که به دور زمین میگرده ...
همه ی ما شاید راجع به مرز بین عشق و نفرت چیزهایی شنیده باشیم ، مرز باریکی که اگر حواسمون بهش نباشه ممکنه خیلی راحت ازش عبور کنیم ! از این دست مرزها توی زندگیمون زیاده ، چقدر حواسمون به مرزهای دیگه هست ؟ مثلاً همین ژست های روشن فکری که در لباسی جدید به ترویج تفکرات افراطی فمنیستی میپردازه و این روزها حسابی مد شده یکی از همین مرزهاست . کاش روزی برسه که بجای خوندن مطالب نه چندان زیبا با برچسب های زنان علیه زنان و یا هرکسی علیه هرکسِ دیگه ای ، از انسانیت بخونیم و از برابری . اگر از جنس مخالف زخم خوردیم ، اگر کینه داریم اگر کمبود داریم به جای ترویج افکار نادرستمون دنبال رفع اشتباهات باشیم ، یادمون باشه که آدمهای بد زندگیمون در واقع انتخابهای بد خودمون بودن ، یاد بگیریم در مرور دلایل هر شکستی خودمونو از پیش تبرئه نکنیم ، یاد بگیریم که ضرب المثل مشت نشونه ی خرواره در مورد آدمها صدق نمیکنه ، که اگه آدم بدی وارد زندگیمون شد دیگه همه ی آدمهای اون جنسیت رو بد ندونیم ، چشممون رو روی همه ی خوبی ها نبندیم و بدی های جنس مخالف رو بولد کنیم و شیپور به دست بگیریم که به همه ی آدمها اثبات کنیم که جنس مخالف فلان است و بیسار ، کاش یاد بگیریم که انسان باشیم ...
:: پیشنهاد : فایل شماره ی 25 | رادیو بلاگیها Telegram.me/blogiha
خسته از کار برگشته ام با کیسه های پر از خرید ، تو به استقبالم میایی و بچه هایی که از سر و کولمان بالا میروند . بوی غذا تمام خانه را پرکرده ، به رسم همیشگیمان دوتا چای میریزی و دور میز آبی رنگ گوشه ی آشپزخانه مینشینم و برایم تعریف میکنی از روزی که گذشت ، دستت را میگیرم ، به چشمهایت خیره میشوم ، دنیا ساکت میشود ، سکوت محض ، چشمهایم را میبندم ، گذشته را مرور میکنم ، روزی که بالاخره کاری که برایش ماهها زحمت کشیده بودم نتیجه داده بود ، زمستانی که همه ی توانم را جمع کردم و به دیدنت آمدم ، شبی که بالاخره رازی که مدتها در دلم نگه داشته بودم را برایت گفتم ، روزی که به تو رسیدم ، شب تولد بچه هایمان و ...
فردا تیتر اول روزنامه ها میشوم ، مردی در آستانه ی چهل سالگی از خوشی مُرد ...
بچه که بودیم شبهای تابستون میخوابیدیم روی پشت بوم و
به ستاره ها نگاه میکردیم ، چهارتا بچه ی قد و نیم قد که حسابی
با هم رفیق بودیم . خواهرم درخشان ترین ستاره رو نشون میداد و میگفت این
ستاره ی منه ، ستاره ی داداش بزرگه رو هیچوقت پیدا نمیکردیم ، انگار فقط
خودش میدید . من که نمیتونستم صبر کنم تا نوبتم بشه ، میپریدم تو حرف داداش
وسطی و میگفتم اون که از همه بزرگتره مال منه ، داداشم میگفت نمیشه که ،
اون ماهه !!!! و من با همون لجبازی بچگونه م میگفتم اما من اونو میخوام ،
اون مال منه . خواهرم میگفت چیکارش داری ؟ بذار هرکدومو دوست داره انتخاب
کنه و من خوشحال از این که ستاره ی من از همه بزرگتره انگار توی دلم قند آب
میشد . شب های بعد اما ماه به مرور کوچیک و کوچیکتر شد تا شبی که دیگه
دیده نمیشد . مامان گفته بود هر آدمی یه ستاره برای خودش داره که تا آخر
عمر باهاشه ، پس چرا ستاره ی من رفته بود ؟؟!! چیکار کرده بودم که تنهام
گذاشته بود ، من که کسی رو اذیت نکرده بودم ! من که همیشه به گلدونا آب
میدادم ، من که همیشه پاهای ننجون رو ماساژ میدادم و برای باباجون شعر
میخوندم .
شب بعد هم ستاره ی من تو آسمون نبود ، غصه میخوردم اما از دوست داشتنش دست نکشیدم ، تا اینکه دوباره برگشت ، لاغر شده بود اما هنوزم از بقیه بزرگتر و پر نور تر بود ، بعد از اون شب دیگه غصه نمیخوردم ، هر وقت ستاره م میرفت میدونستم که زود برمیگرده ...
هنوزم آرزوهام از اطرافیانم بزرگتره ، هنوزم همه ی سعی ام رو میکنه که کسی رو نرنجونم ، هنوزم گاهی آرزوهام غیب میشن ، هنوزم گاهی غصه میخورم ...
اما
هیچوقت دست از خواستنشون نمیکشم :)