" دلم نمیخواد غروب شه و ببینمش ، از اون روز به بعد دیگه غروب رو نگاه نکردم
من به همه ی غروبهای بدون تو پشت میکنم "
عاشق تماشای غروب بود ...
" دلم نمیخواد غروب شه و ببینمش ، از اون روز به بعد دیگه غروب رو نگاه نکردم
من به همه ی غروبهای بدون تو پشت میکنم "
عاشق تماشای غروب بود ...
دیشب وقتی وبلاگ دوستان رو دونه دونه مرور میکردم به پیج آقای الف که رسیدم
با این جمله رو به رو شدم " آدم دلش میخواد برگرده عقب تو همه صحنه هایی
که سکوت کرده بغلت کنه "
خوندن همین یه جمله برای اینکه دوباره پرتم
کنه تو خاطرات کافی بود ، برای اینکه از این اتاق و این مانیتور جدام کنه و
ببرتم به همون غروبهای دوست داشتی کافی بود ، برای اینکه یهو زیر پاهام
خالی شه ، برای اینکه همه ی دنیا توی سکوت غرق شه ، برای اینکه دوباره
دلتنگی همه ی قلبم رو پر کنه کافی بود .
چشمامو
که بستم انگار دوباره موندم توی همون ترافیکِ لعنتی و ناراحت از اینکه
نتونستم به حرفم عمل کنم ، یاد وقتی افتادم که غروب رو تو اتوبان تماشا
میکردیم و دلم میخواست بهت بگم زندگیِ من ، همه ی مردم جهان اشتباه میکنند ،
این خورشیدِ که به دور زمین میگرده ...
غروب شد و من
شبیه سربازی که هزار کیلومتر دورتر از دستهای معشوقه ش
نگهبان انبار مهمات بود ...خود کشی شغلِ عکاسی بود که همه شهر عاشق عکسهایش بودند
و او فقط از معشوقه اش عکس میگرفت ...
از معجزاتش اینه که برای حرف زدن باهاش احتیاج به جملات نداری ...
به هم نگاه میکنید ، لبخند میزنید و " سکوت حرف میشود ... "