خسته از کار برگشته ام با کیسه های پر از خرید ، تو به استقبالم میایی و بچه هایی که از سر و کولمان بالا میروند . بوی غذا تمام خانه را پرکرده ، به رسم همیشگیمان دوتا چای میریزی و دور میز آبی رنگ گوشه ی آشپزخانه مینشینم و برایم تعریف میکنی از روزی که گذشت ، دستت را میگیرم ، به چشمهایت خیره میشوم ، دنیا ساکت میشود ، سکوت محض ، چشمهایم را میبندم ، گذشته را مرور میکنم ، روزی که بالاخره کاری که برایش ماهها زحمت کشیده بودم نتیجه داده بود ، زمستانی که همه ی توانم را جمع کردم و به دیدنت آمدم ، شبی که بالاخره رازی که مدتها در دلم نگه داشته بودم را برایت گفتم ، روزی که به تو رسیدم ، شب تولد بچه هایمان و ...
فردا تیتر اول روزنامه ها میشوم ، مردی در آستانه ی چهل سالگی از خوشی مُرد ...