دیشب موقع شام مدام حواسم به دستهاش بود ، دستهای مامان . دستهایی که دیگه لطافت قدیم رو نداره ، دستهایی که حالا انگار پر از خستگیه . دستهای فداکارِ مامان ...
مامانِ من اینستاگرام و تلگرام نداره ، مامان من وبلاگ نمیخونه که بخوام براش پستهای قشنگ بنویسم ، اما در عوض خداروشکر که میتونم محکم بغلش کنم ، دستهاش رو ببوسم و چشم تو چشم بهش بگم دوست دارم مامان ، ممنونم ازت برای همه چیز . بهش بگم ممنونم ازت که هرچقدر بزرگ شدیم و ازت فاصله گرفتیم تو باز هم بدون چشمداشت مراقبمون بودی و هوامونو داشتی ، ممنونم ازت که همیشه بزرگترین حامی من بودی ، الهی که سایه ات همیشه بالای سرمون باشه ، دوستت دارم مامان ...
امسال دست جمعی با هم رفتیم بیرون براش یه کیف گرفتیم. فک کرد بابا پولشو داده. گفت پول اینو بابات داد؟ یا تو خریدی؟ اولش گفتم من. گفت نمی خوام برای خودت!!!!
دیدم اوضاع ناجوره گفتم نه بابا شوخی کردم. شریکی گرفتیم.
اون موقع خوشحال شد.
:|