آقای بنفش

لبخند بزن ، دنیا به لبخند تو محتاجه :)

لبخند
یک منحنی ساده است
که میتواند هزاران بار معجزه کند
چرا از هم دریغ کنیم ؟
پیامبر شادی هارا ...

۳۶ مطلب با موضوع «روزنوشت ها» ثبت شده است

سلام . دوباره آمدم که از نو شروع کنم ، مدتی شبیه مرد بی خانمانِ خیابانگرد بین کوچه پس کوچه های این دنیای بی سرو ته چرخیدم و آخر سر دوباره پناه آوردم به همین خانه ی اجاره ای . فکر میکردم حالا که بلاگفا سونامی وحشتناکش را پشت سرگذاشته دوباره میتوان ساحل امنش را از هر کجای دیگر بیشتر دوست داشت اما اینطور نبود . برگشتم به خانه ی اجاره ای که حالا خوش رنگ و رو تر هم شده ، برگشتم چون نمیتوانستم حرفهایم را ننویسم . حرفهایی که نه گفتنشان را بلدم و نه ننوشتنشان را . دور بودن از وبلاگ برای ماهایی که چندسال از مهمترین سالهای عمرمان را همراهش بودیم خیلی سخت است ، برای ماهایی که همراه وبلاگهایمان بزرگ شدیم .

دست خالی هم برنگشتم ، همراهم یک عالمه دست یاری آورده ام تا شاید بتوانیم دوباره طعم شیرین روزهای خوب وبلاگستان را بچشیم .


:: با ما همراه باشید در  رادیو بلاگیها | Telegram.me/blogiha

  • آقای بنفش

فردی که پشت تریبون بود اعلام کرد که لطفاً کاغذهایی که در اول جلسه پخش شد برای انتقادات و پیشنهادات رو جمع کنید و برای من بیارید . چند لحظه بعد یک دسته کاغذ جلوش گذاشتن و ایشون هم برای ایجاد حس اعتماد در مخاطب تصمیم گرفت چندتایی رو به صورت رندوم بیرون بکشه و همونجا برای مسئولین بخونه و در صورت وارد بودنِ انتقاد یا پیشنهاد یک جوابی هم مثلاً از مسئولِ عالی رتبه ی حاضر در جلسه بگیره .

اولین کاغذی که بیرون کشید و خوند روش نوشته بود :

نمیدانم چرا غذاهای آشپزخانه ی پادگان ، همگی مزه ی مرغ میدهند !!

به جز مرغ ، که مزه ی ماهی میدهد ...

لطفاً به این مورد رسیدگی کنید ، با تشکر .


فکرش رو نمیکردم وسطِ این همه کاغذ ، صاف انتقادِ نازنین و هوشمندانه ی من رو بیرون بکشه  :]


  • آقای بنفش


ماجرای کوچ کردن ما از بلاگفا ، ماجرای زیبایی نبود ، اما اتفاق افتاد ...


  • آقای بنفش

برای نوشتن توی بلاگفا فقط کافی بود پنجره ی انتشار مطلب رو باز کنی ، دستات رو بذاری روی کیبورد و چشمات رو ببندی ، تمام . وقتی چشمات رو باز میکردی همه ی اون چیزی که از ذهن و قلبت میگذشت روی صفحه ی سفید مانیتورت نقش بسته بود تا تو از تماشاش لذت ببری ، ماجرایی که توی هیچ سیستم وبلاگدهی دیگه ای اتفاق نمیوفته ، و این جادوی بلاگفا بود ...


  • آقای بنفش

میتونید منو صدا کنید خدای خوابهای چپن در قیچی ، انقدر که اصلا یادم نمیاید خوابیده باشم و چند دقیقه بعد سر از یه جای عجیب و غریب در نیاورده باشم . همه ی خوابها هم از سکانس یک تا کات نهایی پیش میره و امکان ندارد وسطش مثلاً ساعتی زنگ بخوره ، فشاری به کلیه بیاد ، مامانی از راه برسه ، کولری خاموش بشه و اینها . حتی اون شبی که توی یکی از آتش فشانهای مکزیک میسوختم ، یا اون شبی که روحم از بدنم جدا شد و پرواز کرد و رفت بالا اما گیر کرد به پنکه سقفی و ترکید هم بیدار نشدم و تا ذره ی آخر نابود شدنم رو تماشا کردم :|

قدرتی خدا هر شب هم خانواده تشکیل میدم در خواب ، انقدر که من مرد زندگی و آدم اهمیت دهنده به کانون گرم خانواده ای هستم .

فقط کاش میشد دست یکی از این خانواده ها رو میگرفتم و با خودم از خواب میاوردم بیرون ، مثلا همون شبی که میخواستم برم مشهد اما نمیدونم چرا قطار رو اشتباه سوار شدم و سر از برلین در آوردم و یکهو تالاپی افتادم وسط جنگ جهانی و شروع کردم به جنگیدن با دشمنی که اصلاً نمیدونستم کیه ، از قیافه ی امداگر معلوم بود زن زندگی است انقدر که توی خواب هم بوی قرمه سبزی میداد ، عاشقم هم که شده بود ، تا یک جاهایی هم پیش رفته بودیم که حالا بگذریم ، مثلا همان ، بجای اینکه تیر بخورد و من را در جوانی بیوه کند باید میامد بیرون از خواب تا من الان مجبور نباشم به فکر املت باشم برای شام .

  • آقای بنفش
چقدر دلگیر است کوچ کردن از خانه ای که مثل یک کودک نوپا از آن مراقبت کردی تا ذره ذره بزرگ شود ، قدم به قدم راه بیوفتد ، خانه ای که از هر آجرش خاطره داری ، خانه ای که پر است از کودکانت ، پر است از خوشی و دلتنگی هایت ، خانه ای که فکر میکردی یک روز با ارزش ترین میراث توست ...
نه توان دل کندن دارم و نه طاقت سکوت ، اینجا خانه ی اجاره ای من است ، همان جایی که ساخت شده بود برای روز مبادایی که همه از آن وحشت داشتیم ...


  • آقای بنفش