آقای بنفش

لبخند بزن ، دنیا به لبخند تو محتاجه :)

لبخند
یک منحنی ساده است
که میتواند هزاران بار معجزه کند
چرا از هم دریغ کنیم ؟
پیامبر شادی هارا ...

من همیشه آدم دلخوشی بودم ، دلخوش به یک عالمه چیز کوچک و بزرگ و حالا گنجاندن دلخوشی ها در صد کلمه برایم شبیه پاپ کورن درست کردن های سوسن شده که معمولا محاسباتش در مورد حجم ذرت مورد نیاز نسبت به فضای ظرف ، درست از آب در نمیاید و در نهایت تبدیل به یک اثر هنری میشود .

[ میتوانید درب قابلمه را در نوک کوهی از پاپ کورن تصور کنید که تمام فضای آشپزخانه را گرفته ؟ ]

دلخوشی های کوچک و بزرگ سوخت موتور زندگی ماست که نباید بگذاریم ته بکشد ، مثلا همین که کارها به خوبی انجام میشود ، به ساعت نگاه میکنم و به این فکر میکنم که امروز موقع برگشتن به خانه چه چیزهایی بخرم و بعد از شام چه سریالی میبینیم یا چه کتابی میخوانیم یا چه بازی‌ای میکنیم برای من حکم سوخت جت را دارد .

دلخوشم به تک تک ثانیه های زندگی ، که نمیشود فهمید برای روز بعد چه ماجرایی پیش رویمان خواهد بود ، اصلا باید یک دفتر جدید بردارم و شروع کنم به نوشتن دلخوشی های ریز و درشت ، که حتی نوشتنشان هم دل آدم را خوش میکند ، یک روز شاید چند جلدش را منتشر کردم ، اسمش هم میشود زندگی آقای دلخوش ، یا شاید هم سرخوش ، چه فرقی میکند ...

بیشتر از صد کلمه شد نه ؟ :]

پ‌ن : سلام :)

.

+ اگر وبلاگ سوسن را دنبال میکنید که هیچ ، اما اگر دنبال نمیکنید ، واقعا چرا دنبال نمیکنید ؟

مخصوصا حالا که یکی از برجسته‌ترین اساتید جهان در حال برگزاری بزرگترین کلاس زبان آنلاین در سطح میان ستاره ای است ؟

قول میدم شاهزاده ی شب برایتان تبدیل میشود به بهترین معلمی که میشود تصور کرد ، بقیه ماجرا را از خودش بپرسید. [ لینک پست مربوطه ]

  • آقای بنفش
وقتی ذوق و شوق بچه ها رو واسه درست کردن ویژه برنامه " روز وبلاگستان فارسی " دیدم دلم یهو بدجوری هوای وبلاگنویسی کرد ، اومدم بگم اول اینکه حتما این ویژه برنامه رادیوبلاگیها رو گوش کنید ، دوم اینکه میخوام دوباره بنویسم ، با تمِ " زندگی متاهلی آقای بنفش " . حوصله ش رو دارید ؟ ببینم اصلا کسی هنوز میخونه اینجا رو ؟ :)

  • آقای بنفش

میگه چرا نمینویسی ؟ هر روز و هر شب ...

و من به این فکر میکنم که چرا باید بنویسم ؟ اصلا چه دلیلی داره نوشتن ، وبلاگ کجای زندگی منه ؟ وقتی هزار تا فکر و خیال تو سرمه و نمیدونم باید به کدوماشون برسم . حالا دیگه از وبلاگ و وبلاگنویسی برام فقط خاطره هاش مونده ، خاطره های خوب از روزهایی که دیگه نیستن ... 

با خودم مرورشون میکنم ، چه دوستیهایی بیرون اومد از همین وبلاگ ، چه حال خوبی داشتن اون دوستی ها ، که هنوزم بهترینان برام ...

به همسرم نگاه میکنم ، به زندگیم ... دوباره از خودم میپرسم واقعا وبلاگ کجای زندگی منه ؟ 

از جواب دادن طفره میرم ، اما فایده ای نداره ...

وبلاگ بخش بزرگی از پازل زندگی منه ، طوری که وقتی نیست انگار یه حفره ی بزرگ توی زندگیمه که با هیچ چیز دیگه ای پر نمیشه . دلم براش تنگ میشه ، صفحه ی مدیریت وبلاگ رو باز میکنم ، غریبانه نگاهش میکنم . نوشتن رو یادم رفته . چی باید بنویسم . از آخرین مطلبی که نوشتم تا حالا چقدر دنیام عوض شده . دیگه از دردهای اخر شب خبری نیست ، دیگه بوی آمدنت همه جای زندگیمو پر کرده ، دیگه هر روز تصویر دوتاییمون نقش میبنده روی آینه ی قدی‌ ، دیگه نسبیت با تو معنایی نداره ...

ببخش منو بانو که این همه از بودنت چیزی ننوشتم ، از سبز بودنت ، از مهربون بودنت . 

مینویسم بازم ، قول :)

  • آقای بنفش

خب آره ...

هر آدمی توی زندگیش یه عادتهایی داره . یکی دوست داره قبل خواب موزیک گوش کنه ، یا تو شبکه های اجتماعیش بگرده یا فیلم تماشا کنه . اما خب کار من که عادت نیست !! با عادت فرق میکنه ...

من مریضم انگاری ، بیمارم ، بیمار چشم‌های تو ...

مریضم که هرشب قبل خواب چشم‌هامو میبندم و با چشم‌های بسته هی نگات میکنم . بیمارم که هرچی بیشتر نگات میکنم کمتر سیر میشم . تو چجوری بلدی با چشم‌های بسته هم انقد قشنگ به نظر بیای ؟ 

چجوری بلدی پشت تاریکی پلک‌هام مثل نور بدرخشی ؟ که تا من چشم‌هامو میبندم تو با بال‌های بزرگ و سفیدت به پرواز در بیای ، با یه تاج نقره‌ای کوچیک روی سرت و یه شنل سفید خیلی بلند روی شونه‌هات ، انقدر بلند که هرچی بالاتر میری بازم انتهاش پهن باشه روی زمین . 

بعد خیلی آروم دستت رو با حرکات ظریفی به چپ و راست ببری و با زمین حرف بزنی ، به ابرها اجازه ی باریدن بدی ، به پاییز ، " ته تغاری فصل عشق " ...

من مریضم بانو ... مگه نه ؟ 

فقط میشه وقتی چشمامو باز میکنم دیگه انقدر دور نباشی ؟

  • آقای بنفش

همیشه تعجب میکنه از اینکه چطور توی اون همه شلوغی پیداش میکنم ، یکم گوشه ی سمت راست لبم رو میدم بالا و میگم ما اینیم دیگه :)

راستش اولاش برای خودمم عجیب بود ، توی شلوغی مترو ، توی همهمه ی یه خیابون بزرگ ، توی پیچیدگیهای یه پارک . اما کم کم بهش عادت کردم ، به پیدا کردنش از میون چند میلیارد آدم دیگه ی روی زمین . من پیدا کردنش رو یادگرفته بودم ، وقتی هردومون غرق بودیم توی دنیایی که ، دنیای ما نبود . دوتا پرنده ی تو قفس ، دوتا آدم فضایی که توی اعماق زمین زندونی اند . اما من پیداش کردم .

اولین بار فقط صداشو شنیدم ، عجیب بود ، شبیهِ یه خاطره از هزار سالِ پیش . من پیداش کردم . چشماش ؟ نور بود ، ماهِ کامل .

پیدا کردنش سخت بود ، چون مسیرِ بینمون ، دور بود اما نزدیک . روز بود اما تاریک . طوفان بود اما ساکت . سرد بود اما سوزان . دستاش ؟ هربار با گرفتن دستاش انگار هزار اسب وحشی رها میشد توی دشت سینه ی من ...

من پیداش کردم ، اما نه با دیدن چشماش ، نه با لمس دستاش ، نه با شنیدن صداش ...

من از بین چند میلیارد آدم دیگه پیداش کردم چون بوی زندگی میداد ، با هر تپش قلبش ، با حرکت خون توی رگهاش ، با خودش بوی بهار میاورد توی زمستون دلم . بوی عطرش ، تحقق همون  آرزوی قدیمی بود ، " بالاخره یه روزی یه جایی یه کسی میاد که ... "

من پیداش کردم و با پیدا کردنش همه چیز سبز شد . عطر زیبای مهربونیش تمام جهانم رو پر کرد .

میدونید ، عطر فروشها آدمهای خوشبختی اند ، چون روزانه چند ساعت از عمرشون رو لابلای عطرها نفس میکشن . اما من ، من خوشبخت ترین آدمِ روی زمینم ، چون تمام نفسام پر میشه از عطر خوبِ بودنت . که پاییزِ امسال قراره با همه ی پاییزهای زندگیم فرق داشته باشه . اوووووم ، عطرش رو حس میکنم ، " بوی آمدنت می آید ... "

  • آقای بنفش
همینجوری که کلافه از ترافیک ، دنبالِ یه راه در رو ام میون ماشینا تا بروسنمش خونه قبل از اینکه دیر بشه باز ، با عجله هاردمو از توی کیفم برمیداره و وصل میکنه به لپتاپش ، با یه لحنِ عصبانیِ جدیِ غرغرو میگه گوش کن ببین چی میگم محسن ، از همین امشب تا حالت دوباره خوب نشه حق نداری هیچکدوم از آهنگای توی پلی لیستهاتو گوش کنی ، یه عالمه موزیکِ حال خوب کن ریختم برات ، فقط اینارو گوش میدیا باشه ؟ 
حرفشو جدی نمیگیرمو و با خنده میگم باشه ، قیافشو اخمالو میکنه و میگه قول ؟ دلم میره واسه نگاهش و میگم قول ...
شبش که دراز کشیدم روی تخت و باز زل زدم به همون نقطه از سقف که هیچ چیزی واسه تماشا نداره ، پیام میده که اگه دلت میخواد آلبوم جدیدشو گوش کن ، دلم میخواد ، میخندم و شروع میکنم به تایپ کردن " دیوو ... " هنوز تموم نشده که پیام بعدیش میاد با فقط سه تا حرف " کم‌ـا " . و خب من خوب میفهمم این سه تا حرف یعنی نگرانتم ، یعنی به فکرتم ، یعنی خیلی مهمی برام ...
یه لبخند گنده میشینه روی لبام و براش مینویسم " دلم نمیخواد گوش کنم ، آهنگایی که برام ریختی رو خیلی دوست دارم ، حالمو خوب میکنه " ، مینویسم تا ببینم برق چشماشو از بین کلمه هاش ، که لبخند رضایت بشینه رو چهره ی اخمالو و جدیش که از بد ماجرا حسابی هم بهش میاد . مینویسم و خداروشکر میکنم بخاطر داشتنش ، همراهی که بیشتر از هر چیز دیگه ای رفیقِ برام ...
  • آقای بنفش


زمان ! واژه ی غریبیه ... وقتی این استانداردِ جهانی برای همه یکسان نیست ، برای کسی که منتظر تولد فرزندشه و یا کسی که میدونه فقط چند روز دیگه زنده س . نیم ساعت برای سربازی که روی برجک پست میده با کسی که دست تو دست معشوقه ش به تماشای غروب نشسته خیلی فرق میکنه ... هر ثانیه ی که گذشت برای همیشه گذشته و هیچ چیزی دوباره نمیتونه اونو برگردونه ، ثانیه ای که به شادی گذشت یا به غم ، به دوستی و مهربونی گذشت یا به کینه و نفرت ، خیلی سریع گذشت و یا خیلی کند ...

  • آقای بنفش

دختر عزیزم سلام

میدانم که مدتهاست برایت چیزی ننوشته ام ، راستش از یک جایی به بعد دنیا آنقدر کوچک شد که جایی برای پرواز در خیال هایمان باقی نمانده بود ، حالا اما همه جا روشن است ، آسمانِ مهربانِ وسیع آغوشش را باز کرده و دوباره پذیرای خیالهای شیرینمان شده است ، پس فکر کردم بد نیست از بزرگترین دستاوردی که در این یک سال سکوت نصیبم شده است برایت حرف بزنم ...

تو باید بدانی تا وقتی هنوز خیلی کوچکی میتوانی همه ی فرشته ها را ببینی ، اما از یک جایی به بعد انگار فرشته ها مدام کمرنگ و کمرنگ تر میشوند تا جایی که دیگر نمیبینیشان ، آدمها اسم این دوره را گذاشته اند بزرگ شدن ...
این رسم زندگی است ، فرشته ها آنقدر محو میشوند که دیگر از یادت میروند ، غول زندگی همه ی زورش را میزند که به تو ثابت کند فرشته ها وجود ندارند ، به تو ثابت کند که تنهایی ، که دیگر هیچکس نیست که آرزوهای تو را براورده کند ، اما دخترکم ، تو حرفهایش را باور نکن ، باور نکن و تلاش کن ، تلاش کن و منتظر بمان ، منتظر بمان تا نور به تاریکی غلبه کند ، تا ناامیدی شکست بخورد ، تا عشق متولد بشود ، عشق با خودش جادو میاورد ، عشق یادت میدهد که دوباره فرشته هایت را ببینی ...
درست مثل همین لحظه که آرشه ی سفید روی سیمهای نازکی نجوای عشق سر داده ، من میبینم که هزار فرشته به پرواز درآمده اند ، این جادوی عشق است ، فرشته هایت را باور کن و همه ی عمر عاشق باش ، من برایت عشق آرزو میکنم ...

  • آقای بنفش

واسه شما هم پیش اومده تا حالا که همونی که یه روزی ازش خوشتون نمیومده یهو بشه رفیق فابریکتون ؟ ببخشید مجید که انقد رک گفتم ولی تو یکی از اونایی :)))

بگذریم که از کجا و چطور و چگونه و برسیم به اصل ماجرا ، برسیم به اونجا که همه دور و بریها بهت میگفتن جونیور انقد که شبیه من بودی تو همه چیز :)))

شباهتی که مارو یه مدت طولانی به هم خیلی نزدیک کرد و یه مدت طولانی خیلی دور ...

به روزایی که راجع به هر چیزی با هم صحبت میکردیم و شده بودیم یه تیم دونفره ی خفن که واسه شب و روز آتیش سوزوندن و اذیت کردن نیاز به هماهنگی ندارن . چقد زود هممون بزرگ شدیم ، اون پسر کوچولوهای درونمون رو کجا گم کردیم که انقد فاصله افتاد بینمون رفیق ؟

همیشه میگم ما یه موج سینوسی بودیم و بلاگیها نقطه ی شروع بالا پایین رفتنامون ، با هم میرفتیم بالا و با هم میومدیم پایین :)))

بذار بگم اون نیم سیکل فاصله ای که بینمون افتاد رو تقصیر جفتمون بود ، بذار بگم نصفشو من خواب بودم و نصفشو تو ، بذار بگم دم بلاگیها گرم که یه بار دیگه منو نگه داشت و تورو هول داد تا برسیم به هم ، که بازم بشی داداش کوچیکه ی شیکموی کچلِ من :)))

که بازم بگیم و بخندیم باهم ، که ته حرفامون برسه به " نقطه سر سطر " آقای حالا صدر :))

تم آرا رو یادته ؟ من ول کردم اما تو چسبیدی :)))

چسبیدی که حالا اسمتو تو تلوزیون ببینیمو ذوق کنیم ، چسبیدی که حالا دیگه باید شیش ماه بمونیم تو نوبت تا شاید بعد از اینکه واسه " روز جهانی کرگدنها پرواز نمیکنند " هم طرح زدی نوبت به من برسه تا با یه دونه از اون طرح های امضا دار خودت ذوق مرگم کنی ، که اسم " سرخ پوستیمُ " یه جور قشنگی که فقط از خودت برمیاد بذاری روی همون عکسی که از روزی که ثبت شد هربار دیدمش کلی ذوقشو کردم ، از اون طرحها که من عاشقشم ، که میدونی من عاشق چی ام ، که میدونی با شونصدتا کلیک موس و چندتا تق تق کیبورد چجوری مقام لعنتی ترین طراح دنیا رو از من بگیری ، دمت گرم پسر ، بمون همیشه کنارمون ، داداش کوچیکمون بمون ، داداش کوچیکه ای که خیلی بزرگه :)

  • آقای بنفش

مگه میشه اون مامانی که رفته جلوی مدرسه تا پسر کوچولوشو بیاره خونه ، دست یه بچه ی دیگه رو بگیره بجای بچه ى خودش ؟ بگه اون یکی خوشگلتره اون یکی قویتره اون یکی زرنگتره ، اونو ببرم بجای بچه ى خودم ؟ واسه مامانا که هیچ کس تو دنیا بچه ی خودشون نمیشه ...

من میگم عشق هم باید اینجوری باشه ، میشه اینجوری عاشق هم باشیم ؟

  • آقای بنفش